| شنبه 1 اردیبهشت 1403 | 06:45
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
داستان کوتاه پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو نویسنده ستایش نوکاریزی
  • نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!
    نام نویسنده: ستایش نوکاریزی

    – حس بدی به رفتنت دارم آیدا!
    آیدا لبخندی به نگرانی‌های همسرش زد.
    – عزیزم نمی‌خوام برم بمیرم که… یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمی‌گردم.

    امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش می‌کرد او را از فرودگاه دورش کند.

    – مواظب خودت باش؛ کاش می‌تونستم بیام؛ خودت می‌دونی که کارای شرکت بهم ریخته.

    آیدا با دلگرمی دستش را روی دست مردش گذاشت و گفت:
    – می‌دونم عزیزم؛ عیبی نداره من درکت می‌کنم، ولی من زود برمی‌گردم؛ الکی هم غصه نخور. باشه؟
    امیر سری تکان داد.

    آیدا سوار هواپیما و امیر هم سوار ماشینش شد.

    ولی چه کسی می‌دانست سرنوشت آن‌ها مانند راهشان از هم جدا می‌شود؟ چه کسی می‌دانست که نگرانی های امیر آن ‌چنان، بیخود هم نبوده.

    امیر بعد از یک روز کاری خسته کننده، وارد خانه شد.
    چرا حس می‌کرد خانه گرفته تر شده است؟ با رفتن آیدا، خانه در سکوت بدی فرو رفته بود.

    وارد اتاق خوابشان شد؛ سرش به شدت درد می‌کرد و باعث سوزش چشمانش شده بود.
    روی تخت خودش و آیدا نشست و از کشوی کنار تخت، قرص سردردی برداشت و با آبی که از روز قبل روی میز بود، قرص را خورد.
    روی تخت خواب خودشان دراز کشید.

    گوشیش را چک کرد؛ پیامی از طرف آیدا داشت؛ آیدای دوست داشتنی‌اش!

    «دوست دارم» و تنگ حرفش، یک گل صورتی و یک قلب گذاشته بود.
    گوشی‌اش را کنار گذاشت و خوابید.
    با صدای زنگ گوشی، از خواب بیدار شد.
    نگاهی به گوشی کرد؛ مادرش بود.
    -الو مادر!
    – سلام پسرم خوبی؟
    صدای مادرش گرفته بود.
    – ممنون! شما خوبی؟ گریه کردی؟
    این حرفش باعث شد تا مادرش نتواند گریه‌اش را کنترل کند و به هق هق افتاد.

    امیر نگران از جایش برخاست.
    – مادر چی شده؟

    – پسرم… می‌ت… می‌تونی… بی‌‌… بیای اینجا؟

    – باشه مادر؛ من تا چند دقیقه‌ی دیگه اونجام؛ فقط شما آروم باش.

    به سرعت لباس‌هایش را پوشید. گوشی و سویچ ماشینش را برداشت و به سمت خانه‌ی مادرش راه افتاد.

    ماشین را کناری پارک کرد و با عجله به سمت خانه‌ی مادرش رفت. در خانه‌شان باز بود؛ سریع وارد شد.

    برادرش علی و همسرش در خانه بودند؛ وضع اهالی خانه، زیاد خوب نبود.

    مادرش در حال گریه کردن بود و همسر برادرش، درحال ماساژ دادن شانه‌های مادرش بود و بی صدا اشک‌هایش را پاک می‌کرد.

    علی آشفته بود و مبهوت به مادرش نگاه می‌کرد.

    امیر با دیدن وضع آن‌ها گفت:
    – چه خبره اینجا؟ چی شده؟

    صدای امیر باعث شد تا مادرش با بلندترین صدا زار بزند.

    امیر یکه خورده به سمت مادرش رفت و رو به رویش نشست.
    – مادر چی شده؟

    تنها جوابی که شنید، زار زدن‌هایش بود. آشفته به سمت علی برگشت.
    – داداش، شما بگو چی شده؟
    با این حرف، مادرش نالید:
    – خدایا این چه بدبختی‌ای بود دادی به بچم؟ خدایا خودت صبر بده و بعدش دوباره شروع به گریه کردن کرد.

    با حرف های مادرش، لرزید.

    با خشم به سمت برادر کوچکترش رفت.
    – علی بگو چی شده؟

    علی که در حال پاک کردن اشک هایش بود به سمت برادرش رفت.

    – م… می… گن… دیشب، هواپیما سقوط کرده‌.
    قلبش لرزید. با حرف بعدی برادرش، انگار که بمبی به سمت قلبش پرتاپ کردند و تکه پاره‌اش کرد.

    – و… و… او…ن… هواپیمای…
    به اینجا که رسید، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    – هواپیمای آیدا بوده.

    هیچی نفهمید؛ فقط چشمانش به عکس‌هایی بود که علی نشانش می‌داد.

    عکس تکه‌های سوخته‌ی هواپیما در کانال خبر بود؛ زیر پیام نوشته شده بود:

    «هواپیمای اوکراین در تاریخ هجدهم دی، بر اثر نقص فنی، امروز در تهران سقوط کرد و صد و هفتاد و شش نفر از مسافرین این هواپیما بر اثر سقوط، متاسفانه جانشان را از دست دادند.»

    سرش گیج رفت، نمی‌دانست چه کار باید بکند؛ صدای گریه های مادرش را نشنید؛ علی مدام صدایش کرد؛ اما نشنید؛ رفت به سمت در رفت و از خانه خارج شد؛ سوار ماشین شد.
    با سرعت از بین ماشین‌ها می‌گذشت؛ صدای خنده هایش را می‌شنید؛ صدای گریه های نوزادی را که دیگر هیچ وقت نمی‌توانست به دنیا آمدنش را ببیند، شنید؛ دیوانه وار فریاد زد. نمی‌دانست چندبار؛ یک بار؟ دوبار؟ ده بار؟ صد بار؟ نمی‌دانست فقط می‌دانست که چیزی را از دست داده که هیچ‌وقت نمی‌توانست مانندش را به دست بیارد.

    خداخافظی آخرش را به یاد آورد.
    – مواظب خودت و اون کوچولو باش.
    آیدا مانند همیشه آرام خندید و با صدای ظریفش گفت:
    – حتما. مطمئن باش مواظبشم.
    ***
    مراسمش شلوغ برگزار شد.
    در این سرزمین مرده، دیگر چیزی برای شادی نمانده بود. جسد عشقش را بعد‌ از شش روز، تحویلشان دادند.

    ولی هیچ‌کس آن روز را فراموش نکرد؛ وقتی امیر روی جسد سوخته‌ی عشقش گریه و زاری می‌کرد.
    هزاران نفر مانند امیر برای عزیزانی که از دست داده بودند، زار می‌زدند.

    دست های امیر روی شکم آیدا بود.
    او برای عشق زندگی‌ و فرزند‌ش که به خواب ابدی پیوسته بودند، لالایی می‌خواند.

    می‌گویند مرد گریه نمی‌کند؛ ولی این تفکر برای دیروز بود؛ دیروزی که امیر، غم و غصه‌ای نداشت و خانواده‌اش را در یک شب از دست نداده بود!

    اصلا چه کسی گفته است که مرد نباید گریه کند؟

    اگر مرد گریه نکند، پس چه کند با سوز دلش؟ زل بزند به خانواده‌ی سوخته‌اش و ذره ذره آب شود؟

    در آن هواپیما صد و هفتاد و شش نفر حضور داشتند؛ اما بعد از رفتنشان فقط صد و هفتاد و شش نفر نرفتند، بلکه کل مردم ایران با تک تک آن‌ها سوختند.
    بعد از چند روز، تازه متوجه شدند که چطور هواپیما در آسمان منفجر شد.
    گفتند خطا بود، یک خطای انسانی که کل کشور را عزادار کرد.

    چه خطاهایی که ما انسان ها مرتکب نمی‌شویم؛ خطاهایی که شاید از نظر خودمان کوچک و ناچیز به شمار بیاید؛ اما همان خطای کوچک، ممکن است دردی را به همراه خود بیاورد که دیگر قابل جبران نباشد.

    دردی که بعد ماه‌ها، بعد سال‌ها، همچنان درد می‌کرد و هیچ‌وقت درمان نشد.
    کاش این خطاها هیچ وقت نبود. خطاهایی که مادری را عزادار فرزندش کند؛ برادری را عزادار خواهرش و پدری را عزادار فرزند و همسرش!

    امیر در دفتر خاطرات صورتی رنگی که آیدایش در خانه جا گذاشته بود، خاطرات تلخی را که بعد از رفتن او گرفتارش شده بود، نوشت.
    پایین آخرین مطلبی که آیدا درباره ی فرزند مرده شان نوشته بود. تازه فهمیده بود که همسرش چقدر دختر دوست داشته. دوباره قلم را به دست گرفت و در ادامه نوشت.

    – و تو آیدای عزیزم؛ تو هیچ‌وقت خاکت خشک نشد؛ نه تو و نه آن صد و هفتاد و پنج نفر دیگر؛ بهار رفت؛ پاییز هم آمد و در حال رفتن است و من عزیزم، من هنوز هم آن عروسک خرسی‌ای که پشت کوله پشتی‌ات، آویزان کرده بودی را در دست دارم؛ ولی صورت آن خرس کوچک، مانند صورت من غمگین و سوخته بود.
    آیدا به دخترم هم سلام برسان و بگو که پدرش خیلی او را دوست دارد و اینکه خیلی زود به شما می‌پیوندد؛ راستی عزیزم می‌دانستی که دوستت دارم؟

     

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲۰ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1278 روز پيش
    • ستایش نوکاریزی
    • 2,352 بار بازدید
    • 12 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • مهلا
      30 مهر 1399 | 21:06

      خیلی عالی و غم انگیز بود

      • ستایش نوکاریزی
        1 آبان 1399 | 16:46

        ممنون عزیزم بله چون خود اتفاق غم انگیز بود

    • سارا سیارا
      30 مهر 1399 | 22:16

      بله واقعا غم انگیز بود ولی مطمئن باش هیچ کس فکر نمی‌کنه این خطایی کوچک بوده

      • ستایش نوکاریزی
        1 آبان 1399 | 16:50

        بله ولی من افرادی رو دیدم که میگفتند این یک اتفاق کوچیک بود و خوبه بدتر از این ها اتفاق نیوفتاده!
        اتفاق از این بدتر که عزیزانی رو از دست دادیم که هیچوقت نمیتونیم کنار خودمون داشته باشیمشون و من نمیدونم منظور اون افراد درباره اینکه این یک اتفاق کوچیک بود و خوبه بدتر از این نشد چیه؟!

        • سارا سیارا
          5 آبان 1399 | 19:53

          واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
          اون افراد واقعا خیلی …..
          چی بگم بهشون آخه

    • ستایش نوکاریزی
      1 آبان 1399 | 16:59

      و بعد گلم من درباره خطاهایی گفتم که شاید واسه ما خطای کوچیکی باشه ولی واسه دیگران درد بدی رو به رقم میاره خطاهایی که مثل یک هل دادن باشه و اون خطا کوچک باعث میشه یکی از جمع ما کم بشه! خوب اینم به نطر افرادی یک خطا کوچک بود که این شد!

      • سارا سیارا
        5 آبان 1399 | 19:55

        اینکه در نظر افرادی خطای کوچیک بود که این شد!
        من فکر نمی‌کنم کسی که این کارو کرده اینو خطای کوچکی به حساب بیاره

    • ستایش نوکاریزی
      1 دی 1399 | 01:27

      مثل اینکه متوجه منظور من نشدین عزیز
      من تاحالا کسایی رو دیدم که اینطوری فکر کردن و خواهد کرد!😑
      هیچ نویسنده‌ای نمیاد الکی یک چیزی رو از خودش دربیاره 🤗
      حتما چیزی دیدم که نوشتم و منظورمو حداقل به اون افراد رسوندم☺

    • فرشته
      19 دی 1399 | 23:26

      خیلی خیلی داستانت قشنگ بود عزیزم♥️♥️

      • ستایش نوکاریزی
        21 دی 1399 | 13:13

        ممنونم گلم خوشحالم خوشتون امده🌸🌷❤

    • پروانه
      15 اسفند 1399 | 15:43

      خیلی عالی بود

      • ستایش نوکاریزی
        1 فروردین 1400 | 21:01

        مرسیی عزیزم😍

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.